پدر عادت دارد موقع خواندن کتاب، گوشهٔ بالای صفحاتی را که میپسندد، تا بزند. پسندیدن عبارتست از به کار آمدن در آینده یا چیزی از گذشته را به خاطر آوردن یا نکتهٔ مهمی را بازگو کردن. به این ترتیب ما کتابهایی داریم که هنوز باز نشده، میشود از نیم رخشان فهمید جایی از آن چنگی به دل پدر زده است یا نه. دلبری کرده یادی گذاشته یا خاطره ای را با خود دارد. پدر البته از هر گونه عشقی- از اینها که دست مردم میبینیم! - به دور است. عشق پدر چیزهای دیگری است. کتابهایش هم همینطور.
بعضی وقتها که قد بلندی میکردم و یکی از همان کتابها را برای خواندن بر میداشتم، شیطان از زیر در اتاق آهسته و آرام میخزید توی لباسام و دستم میرفت به سمت باز کردن صفحات تا خورده. تایش را بر میگرداندم و کتاب را میبستم و محکم گوشهٔ بالای کتاب را فشار میدادم که به وضعیت جدید عادت کند! به خیالم که کتاب مثل اولش بشود...
صفحهای که تا خورده، سندی است به نام تا زنندهاش. درست بشو نیست. ردش نمیرود. محو کردن خط ِتا احتمالا فقط با بازیافت کتاب ممکن است!
حالا چند سالی است که عادت کتاب خوانی پدر به روزهای من رسوخ کرده است. روزهایی که گوشهٔ بالایی شان تا خورده. احتمالا جایی از آن چنگی به دل زده، دلبری کرده یا خاطری را با خود دارد...
وقتی به روزهای رفته نگاه میکنم، میبینم رد تای بعضی از آن روزها، با فشار محکم ِ دست روزگار هم محو نشده و نمیشود انگار. روزهایی که سند خورده است به نام تا زنندهاش. شاید کسی خندیده.شاید چشمی به هم خورده.شاید صدایی سلام کرده.دستی تکان خورده. پایی قدم زده. شاید...
امروز ماییم و کتابی که هر از چند صفحهاش، گوشهای تا خورده دارد. بازیافت؟! نه!
یادم هست سالها پیش از این، کاغذی پیدا کردم که پدر با خط شکسته نستعلیق رویش نوشته بود: عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی...