رو به دریا
گریه کرده بودی.مثل سرداری فاتح در میان چشم های پنهان با عینک های شب پرست، پرچم خیس چشم هایت را بر دست بلند کردی و غم نخوردی که یکی مثل من، با کیسه ی ابرهام دنبال بهانه ای برای باز کردن سفره ی باران باشم.
گریه کرده بودی.صدای چشم هایت تا همین صندلی جلو می آمد.حق بده اگر ناپرهیزی گاه به گاه نگاهم از دایره ی بسته ی کتاب، من را به مقابل سطور مرطوبی می رساند که از چشمه ی چشمت به چاله ی چانه ات جاری بود.حق بده؛ صدای باران من را بر می گرداند.
گریه کرده بودی و من آرزو می کردم اتوبوس سقف نداشت تا باران همه را به هم شبیه کند.
گریه کرده بودی و من دلم از تمام صندلی های پشت به جاده ی اتوبوس، گرفته بود.
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۴/۱۵ ساعت توسط مصطفا
|