در ستایش ِ نفهمیدن
خوب است آدم بعضی چیزها را نفهمد. واقعا نفهمد،نه اینکه خودش را به نفهمیدن بزند. خیال کند واقعیات همان چیزهایی است که دیده و شنیده.همان چیزی است که باید باشد.بازی بخورد و نفهمد که بازی خورده.نفهمد ابزار بوده است.کارش را بکند و روزگارش را بگذراند.فهمیدن در اغلب مواقع رنج آور است.خون دل خوردن دارد.زخمازدگی می آورد!
درد از لحظه ی ادراک آغاز می شود.فرقی ندارد فهمیدن در ساحت پاک عشق باشد یا در مساحت غمناک کار اداری! فرقی ندارد بازی دهنده آشنا باشد یا غریبه.هم خانه باشد یا هم سایه.رفیق باشد یا رئیس.دور باشد یا نزدیک.وقتی فهمیدی، به هم می ریزی.
کارگردانی که صادق نباشد، نمایش دل انگیزی را به صحنه نخواهد برد.دست کم بازیگرانش بعد از مدتی اگر ترکش نکنند،یکی می شوند مثل خودش.بازی دادن را یاد می گیرند! و احتمالا فرق بین بازی و واقعیت را درک می کنند.
خوب است نقش آدم از ابتدای قصه مشخص باشد؛ حتی اگر نقشش عطسه ای روی سن باشد! سر وقتش بیاید،اجرایش را بکند و برود.اینکه وقتی صحنه چیزی برای نمایش ندارد، ناگهان کارگردان به فکر آدم های دور و بر بیفتد،اتفاق خوشایندی نیست.اینکه بی مقدمه آدم را هل بدهند توی صحنه، بی تجربگی کارگردان است.انتظار کارگردان باید متناسب با پرورش بازیگرش باشد.کارگردان باید این احتمال را هم بدهد که ممکن است بازیگرش بعضی چیزها را بفهمد.کارگردان باید احتمال بازی خوانی ِ بازیگر را بدهد. کارگردان باید حربه های دیگری هم یاد داشته باشد.راه های متنوع.کارگردان باید برای پرورش بازیگرش وقت بگذارد.
کارگردانی که خودش بازی می خورد، نمی تواند بازیگران را درست هدایت کند.
خوب است آدم بعضی چیزها را واقعا نفهمد.اما امان از فهمیدن...