انجماد
باران نفس های آخرش را می کشید و ما حیاط کوچک دانشگاه را قدم می زدیم.آقای "عین"را نُه سال است می شناسم.پیشتر هم اتاق بودیم در خوابگاه اصفهان و حالا هم دانشگاهیم در تهران ِ بی خواب.
روزگاری است که کمتر هم کلام پیدا می کنم.کلام نه که درس و کار و سیاست و اجتماع و اقتصاد و...نه! یعنی از آن حرف هایی که ریشه در وجودت دارند.از آن دردهای مشترک مثلا.رفقا هر کدام به زندگی خودشان مشغولند و اغلب گرفتار ِ دیگری.من هم که گرفتار ِ خودم.حیاط را می شد در سه دقیقه دور زد.با قدم های تند من حتی کمتر هم.اما هم قدمی آداب دارد و اندازه.گوش دادن، سکوت می خواهد.باید بگذاری صدا در تو بنشیند.شاید هم سخت می گیرم...
قدم می زدیم و از سختی می گفتیم.از اینکه دچار نوعی سخت پوستی شده ایم.بیرون مان خشک شده و چیزی نمانده که همان مختصر طراوت درون هم به بیرون مان اقتدا کند. از اینکه چرا غریبه ایم.چرا کمتر کسی به میهمانی ما می آید.چرا زبان مان فرق دارد.چرا...
می گفتم:ما اینگونه
ایم:خودمان! خودمان را هم شفاف به تصویر کشیده ایم.یعنی نشده ایم آدم ِ مخاطب
پسند.نتوانسته ایم آفتابپرستی کنیم! رنگی از جایی دیگر به خودمان بچسبانیم.برای
رضای طرف مقابل نفس نکشیده ایم؛نخندیده ایم؛نبریده ایم.گیرم برای رضای خدای مان هم
نبوده باشد...
غرور البته تعریف دیگری دارد!
*
اندیشه ها با هم می آمیزند و گاه بچه هایی از آن ها متولد می شوند که نام شان را
می گذاریم آرمان.بعد بچه ها باید بزرگ شوند،بالغ شوند.پیر شوند و شاید
بمیرند.عمرشان به عمق پدر و مادرشان بستگی دارد.به اصالت خانوادگی شان! به همجواری
شان با حقیقت.به چیزهای دیگر هم البته وابسته اند.مثلا به خود ما که چقدر حواس مان
به آن ها باشد.بعد، تو احتمالا بیشتر حواست به بچه هایت است تا به بقیه...
*
قدم می زدیم و می گفتم:داریم بدجور غیر قابل انعطاف می شویم.داریم یک شکل مطلق می
شویم.یک فرم ثابت.یک انجماد محض.
دور و بر اما آدم هایی بودند که قدم می زدند .می گفتند و می خندیدند.سیگار می
کشیدند و می توانستند ساعت ها از دعوای دیروزشان یا قرار امروز شان یا میهمانی
فردای شان بگویند.
ما دور می زدیم و دنیا دور می زد.با تمام آدم هایی که هر کدام راه خودشان را می رفتند.ابرها بساط شان را جمع کرده بودند...