یه اتفاق ساده...

 

آخرین درسی بود که با هم داشتند. امتحان شروع شده بود.

نتونست خودش رو نگه داره.آروم صداش زد: مریم!

مریم سرش رو برگردوند و نگاهش کرد.

- دوست دارم...

مراقب برگه هر دو نفر رو برداشت.

-+-

 حالا برای یک ترم دیگه هم، همکلاسی بودند...

 

پ.ن: چرا فکر میکنیم این فقط اتفاق های بزرگه که به زندگی معنا میده؟

به نظر من برای هرکسی زندگی با همه جزئیاتش فقط یه بارتکرار میشه...

 

 

این روزها...

 

- دلم لک زده برا یه تابستون فراغت...هرچند اون تابستون ها تموم شد...

- زنها هم همدیگه رو زدن تا نگیم فقط مردان که زنها رو میزنن

- علی دایی دیروز مصدوم شد و امروز خوب...خدایا لطفتو عشقه!!

- هوا گرمه...انگار خط استوا تغییر مسیر داده و از وسط میدون نقش جهان رد شده...البته خط استوا - خیلی بهتر از مترویی هست که داره از وسط چهار باغ رد میشه

- رئیس دانشگاه از حج برگشته...الان سه وعده است که پشت سر هم با غذا موز میدن!

- شبای امتحانا شبای بی ستاره است...

- برا کسی که بعد کلی مدت نبودن اومده و گفته:" کجایی(؟!!) دلم برات تنگ شده؛ چی باید نوشت؟...شما بگین؟

- بی خیال همه اینا...این فقط یه اعلام حضور بود... امتحانا نمیذارن به چیز دیگه ای هم فکر کنی...مثه اسارت میمونه...نمیتونی کاری رو که میخوای انجام بدی...فقط باید باشی...همین

- شب خوش!

چشم بندی با گوشهای باز!...

سفر زیاد خوب نبود...

بیشتر سفر رو با چشم بسته طی کردم...وقتی هیچکی نیست تا باهاش حرف بزنی یا اون باهات حرف بزنه؛ بهتره با خودت کنار بیای...

اینجوری لازم نیست به جایی نگاه کنی...حتی لازم نیست صدایی ازت در بیاد...فقط آروم چشماتو میبندی و شروع میکنی به حرف زدن...همه هم فکر میکنن که خوابی و کاری به کارت ندارن...فقط ممکنه یه فکرایی راجع بهت بکنن...

اینقدر چشام بسته بود که آخر سفر شایعه کرده بودن نکنه مصطفا "چیزی" مصرف میکنه!

خسته ام...باقی بعدا...

وقتی نفس به زور خودشو بالا میکشه...

یه سفر در پیشه...البته هنوز قطعی نیست...یعنی مهم هم نیست که قطعی بشه یا نه.

مهم اینه که بهانه خوبیه. برای نبودن...برای رفتن به مرخصی...برای چند روز نفس کشیدن ...

ظرفیتم کم شده...مثه یه لیوان که لبش بپره و حجمش کم بشه...نمیدونم چرا...تو این وضعیت ننوشتن بهتر از نوشتنه...همیشه سعی کردم تلخ ترین چیزها رو هم با شیرینی بگم...یعنی یه جوری نباشه که دل کسی بگیره...یعنی اینم...ولش کن اصلن ...اما خوب همیشه هم تلاش های آدما به نتیجه نمیرسه... آه ه ه... 

 

یه رباعی برا اصفهان و همه قشنگی هاش(!)

                                               

شهری که نفس بریده از جان غزل

خشکیده گُلش درون گلدان غزل

این شهر بدون عشق ارزانیتان

بر میگردم سمت خراسان غزل

 

>>میریم تو  خلوت خودمون...حد اقل برای  10 روز...شاید ظرفیتم اومد سر جاش...شاید...

 

اعتماد به نفس...!

 

حتی یه سوسک ناقابل هم میتونه یه کشور رو به هم بریزه....

چرا بعضیا خودشون رو دست کم میگیرن؟!

 

واقعا که...

 

شاید تو مهره مار داشته باشی...

                 اما بهتره دنبال یه پیچ دیگه بگردی...

-+-+-+-

(اینقدر بعضیا بی جنبه بازی در میارن که باعث میشه راجع به ننوشتن پستای عاشقانه فکر کنم...مگه هر کی گفت آخ قلبم یعنی عاشق شده؟...)